گرگ و میش7

๑۩۞۩๑اشکانی پر رمز و راز مثل رمان๑۩۞۩๑

اینجا بشین و به رمان ها فکر کن ...♡اینجا زندگی کن

گرگ و میش7

آرامتر از آن بودم که از قبل احساس می کردم...خب در حقیقت، آرام تر از پنجشنبه

بعد از ظهر. به هرحال این همیشه راه من بود. تصمیم گرفتن، یکی از دردناكترین

قسمتهاي کارم بود. قسمتی که مرا عذاب میداد. ولی هنگامی که تصمیمم را میگرفتم،

با آرامش خاطري که گرفتن آن تصمیم به من می داد به سادگی آن را دنبال میکردم.

گاهی اوقات این تسلاي خاطر در نا امیدي که خود تصمیم به من هدیه میکرد رنگ

می باخت، مثل تصمیمی که براي آمدن به فرکس گرفته بودم. ولی این تصمیم باز هم

بهتر از کشمکش با آن راه حل هاي اولی بود. با این تصمیم به طرز مسخره اي می

شد راحت زندگی کرد. به طرز خطرناکی راحت. و بعد، روز پربار به انتها رسید. من مقاله ام را قبل از ساعت هشت تمام کردم. چارلی با یک صید بزرگ به خانه

بازگشت، و من در ذهنم به خاطر سپردم که هفته ي دیگر در سیاتل یک کتاب

راهنماي آشپزي براي ماهی هم بردارم. هر زمان که فکر میکردم این سفر هیچ فرقی

با چیزي که قبل از پیاده روي ام با جیکوب بلک احساس میکردم ندارد، برقی از نا

امیدي پشتم را میسوزاند فکر کردم « اونا باید متفاوت باشن » باید ترسیده باشم.

میدانم که باید باشم؛ ولی من نمیتوانستم هیچ نوع ترسی در خود حس کنم. شب بی

کابوسی را سپري کردم، چرا که روزم را خیلی زود شروع کرده بودم و شب پیش کم

خوابیده بودم. براي دومین بار بعد از زمان ورودم به فرکس با نور زرد روشن یکروز

آفتابی از خواب بیدار شدم. جست و خیز کنان به سمت پنجره رفتم و از دیدن آسمانی

که به سختی می شد تکه ابري در آن پیدا کرد، حیرت زده شدم. ابرهاي کوچک و نرم

پف کرده اي که در آسمان دیده می شدند، نمی توانستند بارانی به ارمغان بیاورند.

پنجره را باز کردم؛ از این که بدون هیچ چسبندگی و سر و صدایی باز شد تعجب

کردم. سالها بود که کسی آن را باز نکرده بود. هواي نسبتا خشکو بدون رطوبت را

تنفس کردم. هوا تقریبا گرم بود و تنها باد اندکی می وزید. خون مثل برق در رگهایم

جریان داشت. وقتی به طبقه ي پایین رسیدم، چارلی در حال تمام کردن صبحانه اش

بود و فورا متوجه شادابی ام شد. گفت « بیرون روز خوبیه » با لبخندي جواب دادم «

آره » در جوابم لبخند زد، چین هایی گوشه ي چشمان قهوه ایش نمایان شد. وقتی

چارلی لبخند زد، برایم آسانتر بود که دلیل ازدواج زود هنگام مادرم با او را بفهمم.

بیشتر شخصیت جوان و رمانتیک او، پیش از این که من او را بشناسم، از بین رفته

بود. مثل موهاي قهوه اي مجعدش که همرنگ موهاي من اما در بافت متفاوت بود، به

تدریج کم پشت تر شده بود و بخش بیشتر پوست درخشان پیشانیش را نمایان ساخته

بود. اما وقتی لبخند میزد میتوانستم قسمتی از وجود مردي که با رنی از آن جا فرار

کرده بود را ببینم، وقتی که فقط دو سال از سن کنونی من بزرگتر بود. صبحانه را با

شادمانی خوردم و در همان حال به ذرات معلق گرد و غبار در نور آفتابی که از پنجره

ي عقبی به داخل خانه می تابید، نگاه میکردم. چارلی با من خداحافظی کرد .صداي

کروزرش را شندیم که از خانه دور میشد. در راه بیرون از خانه، لحظهاي درنگ

کردم و دستم را به طرف ژاکت بارانیم بردم. رها کردن آن در خانه وسوسه بر انگیز

بود. آهی کشیدم و آن را تا کردم و روي بازویم گذاشتم و به درخشان ترین نوري که

پس از ماهها می دیدیم قدم گذاشتم. با صرف مقدار زیادي زور بازو، تقریبا توانستم

هر دو شیشه ي وانتم را پایین بکشم. از اولین کسانی بودم که به مدرسه رسیدم؛

عجله اي که براي خارج شدن از خانه داشتم باعث شده بود که چک کردن ساعتم را

فراموش کنم. وانتم را پارك کردم و به طرف نیمکتهایی که در امتداد دیوار جنوبی

کافه تریا قرار داشتند و به ندرت کسی از آنها استفاده می کرد، رفتم. نیمکت ها هنوز

کمی مرطوب بودند، براي همین روي ژاکتم نشستم و خوشحال بودم که استفاده اي

براي آن پیدا کرده ام. تکالیفم را تمام کرده بودم؛ نتیجه ي یک زندگی اجتماعی آرام.

اما در مورد چند مسئله ي مثلثات مشکل داشتم و از درست بودن راه حلشان مطمئن

نبودم. کتابم را با جدیت از کیفم بیرون آوردم، اما در نیمه هاي چک کردن دوباره ي

راه حل اولین مسائل بودم که در رویا فرو رفتم. نگاهم به بازي نور آفتاب بر تنه ي

سرخ درختان دوخته شده بود. بی اختیار خطوطی را در حاشیه ي تکالیفم رسم کردم.

بعد از چند لحظه متوجه پنج جفت چشم تیره شدم که از درون کاغذ به من خیره نگاه

میکردند و من آنها را کشیده بودم. با پاكکن، پاکشان کردم. صدایی شبیه به صداي

مایکرا شنیدم که گفت «! بلا» نگاهی به اطراف انداختم و فهمیدم در مدتی که آنجا بی

توجه به اطرافم نشسته بودم، مدرسه شلوغ شده بود. با این که دماي هوا نمیتوانست

بیش از شصت درجه باشد، همه تیشرت و شلوارك پوشیده بودند. مایک در حالی که

شلوارك خاکی و پیراهن راه راه راگبی به تن داشت به سمت من میآمد و برایم دست

تکان میداد. نمیتوانستم در چنین روزي از خودم بیمیلی نشان دهم. در حالی که در

جوابش دست تکان می دادم گفتم « هی،مایک » آمد تا کنارم بنشیند. حلقه هاي مرتب

موهایش زیر نور آفتاب طلایی به نظر می رسید. لبخندي همه ي صورتش را پوشانده

بود. از دیدن من خوشحال بود. نتوانستم جلو ي خودم را بگیرم و احساس رضایت

نکنم. چند تار از موهایم را میان انگشتهایش گرفت «تا حالا توجه نکرده بودم که

رگه هاي قرمز هم تو موهات پیدا میشه » موهایم در نسیم ملایم به آرامی تکان

میخورد... «فقط زیر نور آفتاب » وقتی موهاي پشت گوشم را لمس کرد،کمی احساس

ناراحتی کردم. « روز خوبیه، اینطور نیست؟ » موافقت کردم « از اون روزایی که من

دوست دارم » « دیروز چی کار کردي؟ » صدایش بیش از حد حالت تملکانه داشت..

« بیشتر وقتم روي مقالم کار کردم » به او نگفتم که مقاله ام را تمام کرده ام. ممکن

بود از خود راضی به نظر بیایم کف دستش را به پیشانیش کوبید « اوه،آره. همونی

که باید پنجشنبه تحویل بدیم، درسته؟ » . « اوم، فکر کنم چهارشنبه » چهرهاشرا در

هم کشید « چهارشنبه؟ خوبنیست.....مال خودتو چی مینویسی ؟» « " آیا رفتار

شکسپیر با شخصیت هاي زن، زن ستیزانه است " » او طوري به من زل زد که

انگار به زبان لاتین صحبت کرده بودم. فکر کنم امشب باید روش کار کنم. اعتماد به

نفسش کم شده بود « میخواستم بپرسم که دوست داري بري بیرون؟ » شکه شدم «

اوم... » چرا نمی توانستم یک گفت و گوي دلچسب و بدون ناهنجاري با مایک داشته

باشم؟ «خوب، میتونیم بریم شام بخوریم یا یه کار دیگه بکنیم... و من میتونم بعدا

روشکار کنم » امیدوارانه به من لبخند زد. « مایک... » از این که در چنین شرایطی

قرار بگیرم متنفر بودم « فکرنمیکنم ایده ي خوبی باشه »


چشمانش محتاط شد. چهرهاش فرو ریخت پرسید « چرا؟ ». افکارم به سمت ادوارد

سوسو میکرد از خود پرسیدم آیا افکار مایک هم همانجاست!؟ «فکر کنم... » با

حالتی تهدید آمیزي گفتم «و اگه جایی این فکرمو براي کسی بازگو کنی با خوشحالی

تا سرحد مرگ می زنمت. اما فکر کنم این به احساسات جسیکا لطمه میزنه »

«جسیکا؟ » گیج شده بود، ظاهرا اصلا به این قسمت قضیه فکر نمیکرد « واقعا

مایک، تو کوري؟ » « اوه » نفسش را بیرون داد. مطمئنا گیج شده بود. از این

فرصت استفاده کردم و از آنجا فرار کردم. « وقت کلاسه و من نمیتونم دوباره دیر کنم

»کتابهایم را جمع کردم و توي کیفم چپاندم. ما در سکوت به طرف ساختمان شماره

سه قدم زدیم ظاهر او به نظر پریشان میآمد. من امیدوار بودم در هر فکري که غوطه

ور بود، این افکار او را به راه درست هدایت کنند. وقتی که جسیکا را در جلوي کلاس

دیدم، داشت با شور و حرارت صحبت میکرد. او، آنجلا و لورن امشب میخواستند به

پورت آنجلس بروند تا براي رقص، لباس بخرند. هرچند من نیازي به لباس نداشتم

اما از من هم خواست تا با آنها بروم. دو دل بودم. بیرون رفتن به همراه چندتا از

دوستان دخترم، خوب به نظر میرسید اما لورن آنجا بود. و چه کسی میدانست امشب

قراراست من چکار کنم...ولی این راه اشتباهی بود که اجازه بدهم ذهنم سرگردان و

مردد باشد. البته من در مورد نور خورشید خوشحال بودم اما این خوشحالی اصلا

دلیل حالت سعادتمندي من نبود، حتی نزدیک به آن هم نبود. بنابراین من به او

یک"شاید" گفتم. گفتم که باید اول با چارلی صحبت کنم. او در راه کلاس اسپانیایی

از هیچ چیزي جز رقص حرف نزد. وقتی که کلاس سرانجام با پنج دقیقه تاخیر به

پایان رسید، به سخنانش ادامه داد. انگار هیچ چیزي کلاممان را قطع نکرده بود. ما

در راه ناهار بودیم. به خاطر پریشانی که در ذهنم بود زیاد به حرفهایش توجه نکردم.

به طرز دردناکی مشتاق دیدن نه فقط او، بلکه همه ي کالنها بودم. تا آنها را با چیزي

که در ذهنم پرورانده بودم مقایسه کنم. وقتی از سر در کافه تریا گذاشتم، اولین طنین

ترس از ستون فقراتم به پایین خزید و جایی در درون شکمم نشست. آیا آنها

میدانستند که من به چه چیزي فکر میکنم؟ و بعد احساس متفاوت تکان دهنده اي به

ذهنم رسید آیا ادوارد منتظر بود تا باز هم با من بنشیند؟ همچنان که همیشه اینگونه

بود، اول نگاه مختصري به سمت میز کالن انداختم. وقتی فهمیدم خالیست، شکمم از

اضطراب به خود لرزید. با امیدي تحلیل رفته، چشمانم باقی کافه تریا را به امید پیدا

کردن او که به تنهایی در انتظارم است، جستجو کرد. محل تقریبا پر شده بود؛ کلاس

اسپانیاي باعث شد دیر کنیم. اما نشانه اي از ادوارد یا خانواده اش نبود. دلتنگی با

قدرت زمین گیر کننده اي به من ضربه میزد. بدون اینکه وانمود کنم که به جسیکا

گوش می کنم، پشت سرش تلوتلو خوردم. به اندازه کافی دیر کردیم که همه تقریبا

سر میز ما بودند. از صندلی خالی کنار مایک صرفه نظر کردم و به جایش کنار آنجلا

نشستم. به طور مبهمی مشاهده کردم که مایک با ادبانه صندلی را براي جسیکا

بیرون نگه داشت و در عوض چهره ي جسیکا خندان شد. آنجلا چند سوال ساده در

مورد مقاله ي مکبث پرسید، که من در حین سقوط مارپیچ وار در بدبختی ام تا جایی

که میتوانستم عادي پاسخ دادم. او هم مرا دعوت کرد که امشب با آنها بروم و من

فعلاً قبول کردم. فرصت را در هرچیز غنیمت می شمردم تا حواس خودم را پرت کنم.

وقتی که وارد کلاس زیست شناسی شدم با دیدن صندلی خالی اش، آخرین بخش

امیدي که مرا نگه داشته بود، از بین رفت. موجی از احساس یأسی جدید به من دست

داد. باقی روز، به کندي و با ملالت سپري شد. در باشگاه، یک سخنرانی در مورد

قوانین بدمینتون داشتیم؛ شکنجه ي بعدي که آنها براي من ردیف کرده بودند. اما

حداقل توانستم در عوض اینکه در زمین ول بگردم، بنشینم و گوش بدهم. بهترین

قسمتش این بود که مربی درس را تمام نکرد. پس من فردا را بیکار بودم. اهمیتی

نداشت که آن روز، قبل از این که مرا به سمت بقیه رها کنند با یک راکت مسلح

میکردند. خوشحال بودم که زمین تمرین را ترك می کنم. قبل از اینکه امشب با

جسیکا و گروهش بیرون بروم، آزاد بودم که براي خودم اخم کنم و افسرده شوم. ولی

به محض اینکه از در خانه ي چارلی گذشتم و وارد شدم جسیکا زنگ زد تا نقشه

هایمان را لغو کند. سعی کردم خوشحال شوم که مایک او را براي شام دعوت کرده

بود. من واقعا از اینکه سرانجام مایک متوجه اوضاع میشد احساس خلاصی میکردم.

ولی بیان احساس خوشحالیم در گوش خودم غیر واقعی مینمود. او براي فردا شب

برنامه ي خرید گذاشت، و من را با کمی گیجی بر جا گذاشت. براي شام، ماهی

خوابیده در آبلیمو آماده کردم؛ با سالاد و نانی که از دیشب مانده بود. پس کار زیادي

براي انجام دادن نبود. به مدت نیم ساعت روي تکالیف درسی ام تمرکز کردم، ولی

بعد آنها را هم به گوشه اي انداختم. ایمیل هایم را چک کردم، نامه هاي انبوه مادرم را

خواندم،که هر چه به زمان حال نزدیکتر می شدیم لحنشان تندتر میشد. آهی کشیدم و

به سرعت جوابی تایپ کردم.


مامان
. متاسفم، بیرون بودم. با چند تا از دوستان رفتم ساحل. یه مقاله هم داشتم.

"پوزشخواهی هایم به کلی رقت انگیز بود. بنابراین بی خیالش شدم." امروز، بیرون

آفتابیه. میدونم، منم شوکه شدم. پس میرم بیرون و تا جایی که میتونم ویتامین دي جذب میکنم. دوستت دارم. بلا.


تصمیم گرفتم یک ساعت را با خواندن کتابهاي غیر درسی به پایان برسانم. یک

کلکسیون کوچک از کتابهایی که براي انتخاب آورده بودم، داشتم.کهنه ترین جلد

مجموعه ي کارهاي "جین آستن " بود. آن را انتخاب کردم و به سمت حیاط پشتی

رفتم. یک بالا پوش پاره پوره ي قدیمی را از قفسه ي کتانی سر راهم در بالاي پله ها

برداشتم. بیرون از حیاط کوچک و مربع مانند چارلی، بالا پوش را تا نیمه، تا زدم و

دور از دسترس سایه ي درختان، روي چمنهاي انبوهی قرار دادم که همچنان اندکی

مرطوب بودند. مهم نبود که آفتاب چقدر میتابید. روي شکم خوابیدم و پاهایم را در

هوا تکان دادم. خود را در رمانهاي مختلف غرق کردم. سعی کردم تصمیم بگیرم که

کدام یک از آنها ذهنم را کاملا درگیر خود میکند. بهترینهاي من "غرور و تعصب "

و "عقل و احساس" بودند. اولی را همین تازگیها خوانده بودم. بنابراین شروع به

خواندن "عقل و احساس" کردم. کمی بعد از شروع کردن فصل سوم به خاطر آوردم،

یکی از سه قهرمان داستان به طور اتفاقی نامش ادوارد بود. با عصبانیت ورق زدم تا

به مانسفیلد پارك رسیدم. ولی تک قهرمان آنجا ادموند نام داشت که این خیلی به

ادوارد نزدیک بود. آیا در قرن هجدهم اسمهاي دیگري در دسترس نبودند؟ کتاب را با

ناراحتی محکم بستم و به پشت چرخیدم. آستینهایم را تا آنجا که میشد بالا زدم و

چشمهایم را بستم. با سرسختی به خود گفتم که نباید به هیچ چیز جز گرمایی که روي

پوستم حس میکنم، فکر کنم. باد شمالی هنوز با ملایمت میوزید و موهایم را در

اطراف صورتم میپیچاند و کمی قلقلکم میداد. همه ي موهایم را به پشت سرم کشیدم

وگذاشتم روي بالاپوشم آزادانه بازي کنند. دوباره تمرکزم را روي گرمایی که بر

پلکهایم، استخوان گونه، دماغم، بازوها و گردنم حس میکردم و به درون لباسم جذب

میشد، قرار دادم. آخرین چیزي که به یاد آوردم صداي کروزر چارلی بود که از ماشین

روي جلوي خانه به داخل میآمد. من با تعجب بلند شدم و نشستم. متوجه شدم که نور

خورشید به پشت درختان رفته و من خوابم برده بود. با گیجی و با احساسی ناگهانی

از اینکه من تنها نبوده ام، به اطرافم نگاه کردم. ولی توانستم صداي به هم کوبیده

شدن در را جلوي خانه بشنوم. پرسیدم « چارلی؟ » با حالتی ابلهانه از جا جستم و

بالا پوشم را که حالا نیمه مرطوب شده بود به همراه کتابهایم جمع کردم. به داخل

دویدم تا براي روشن کردن اجاق روغن بیاورم. متوجه شده بودم که براي شام دیر

شده است. وقتی داخل شدم، چارلی داشت بند اسلحه اش را آویزان میکرد و چکمه

هایش را در می آورد. خمیازه ام را فرو دادم. « متاسفم بابا، شام هنوز آماده نشده؛

من بیرون خوابم برده بود » گفت « نگران نباش. به هر حال میخواستم بازي رو

ببینم » بعد از شام براي اینکه کاري انجام داده باشم با چارلی به تماشاي تلویزیون

نشستم. چیزي نبود که من بخواهم ببینم. او میدانست که من بیسبال دوست ندارم،

بنابراین به سریال هاي احمقانه ي شبانه روي آورد که هیچ کدام از ما از آنها لذت

نمی بردیم. او به نظر خوشحال می آمد که ما کاري را با هم انجام می دهیم. با وجود

افسردگیم این به من احساس خوبی میداد که بتوانم او را خوشحال کنم. در خلال یک

آگهی گفتم«بابا...جسیکا و آنجلا فردا شب دارن به پورت آنجلس میرن که یه نگاهی

به لباسها براي جشن رقص بندازن و از من خواستن که در انتخاب کمکشون

کنم...اشکالی نداره که من با اونا برم؟ » پرسید « جسیکا استنلی؟ » « و آنجلا وبر

» همچنان که جزئیات را به او میدادم آهی کشیدم. گیج شده بود « اما تو که به

مجلس رقص نمیري، درسته؟» « نه بابا، اما کمکشون میکنم لباس رسمی پیدا کنن؛

میدونی، ازشون انتقادهاي سودمند میکنم » مجبور نبودم اینها را حتی براي یک زن

توضیح بدهم. «خوب، باشه. هرچند که فرداش مدرسه داري » به نظر رسید فهمیده

باشد که چیزهاي دخترانه از قوه ي ادراکش خارج است « درست بعد از مدرسه

میریم، که بتونیم زود برگردیم. براي شام مشکلی نداري، درسته؟ » « بلز، من هفده

سال قبل از اینکه بیاي اینجا، خودم شکم خودمو سیر میکردم » زیر لب گفتم «

نمیدونم چطور جون سالم به در بردي! » سپس واضح تر اضافه کردم « چیزاي برا

ساندویچ سرد تو یخچال گذاشتم، باشه؟ همون بالا» صبح هوا دوباره آفتابی بود. با

امیدي از سر گرفته شده، بیدار شدم که شدیدا سعی کردم آن را متوقف کنم. براي

هوایی گرم بلوز یقه هفت آبی پررنگی پوشیدم؛ چیزي که در فنیکس در چله ي

زمستان می پوشیدم. نقشه ي ورودم به مدرسه را کشیده بودم. از این جهت که براي

رسیدن به کلاس همین قدر وقت هم زورکی داشتم. با قلبی فرو رفته، پارکینگ را به

دنبال فضایی خالی دور زدم. گذشته از این دنبال ولووي نقرهاي میگشتم که مسلماً

آنجا نبود. در آخرین ردیف پارك کردم و به سمت کلاس انگلیسی با عجله حرکت

کردم. اما قبل از زده شدن زنگ آخر، آرام شدم. درست مثل دیروز؛ فط نمیتوانستم

جلوي نهاله اي کوچک امید را از جوانه زدن در ذهنم بگیرم. همچنان که با بیهودگی

نهار خوري را جستجو کردم و روي صندلی خالی میز زیست شناسیم نشستم، فقط

باید آن ها را با زحمت زیاد فرو می نشاندم. برنامه ي پورت آنجلس دوباره به راه

افتاد و از قبل جذابتر شد. زیرا لورن وظیفه ي دیگري داشت. من براي خارج شدن از

شهر بیقرار بودم که دیگر از روي شانه هایم نگاهی زودگذر نیندازم و امیدوار باشم

که او را ببینم از راهی که اغلب از آنجا می آمد ظاهر بشود. با خود عهد کردم که

امشب حس خوبی داشته باشم و خوشی و مسرت آنجلا و جسیکا را در خرید لباس،

ضایع نکنم. شاید من هم میتوانستم یک خرید کوچک لباس داشته باشم. این فکر را

از خود دور کردم که ممکن بود در سیاتل به تنهایی به خرید کردن در آخر هفته

بپردازم. دیگر به قرار قبلیمان علاقه اي نداشتم. به طور حتم، او بدون خبر کردن من

چیزي را کنسل نمیکرد. بعد از مدرسه، جسیکا با مرکوري سفید قدیمی اش تا خانه

دنبالم آمد که بتوانم کتابها و وانتم را در خانه بگذارم. وقتی داخل بودم موهایم را به

سرعت شانه زدم. احساس هیجان ضعیفی در ذهنم به وجود آمد که داشتم از فرکس

خارج می شدم. یک یادداشت براي چارلی روي میز گذاشتم که دوباره توضیح میداد

کجا میتواند شامش را پیدا کند. کیف پولم را ازکیف مدرسه در آوردم و در کیف جیبی

ناهنجار و ژولیده ام که به ندرت از آن استفاده میکردم، گذاشتم. سپس به بیرون

دویدم تا به جسیکا ملحق شوم. بعد به خانه ي آنجلا رفتیم که او آنجا منتظر ما بود.

هیجان من با این فکر که حقیقتاً داشتیم از محدودیتهاي آن شهر کوچک عبور

میکردیم، شدت گرفت


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+ نوشته شده در  سه شنبه 6 مرداد 1394برچسب:,ساعت 1:16  توسط ✿.。.:سارا و سناⓛⓞⓥⓔ